کیارش جووونکیارش جووون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دنیای زیبای ما

پست ثابت

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

چشم زخم

بدو تولد                     یک سالگی                       دوسالگی                   سه سالگی

آتلیه 2 2 1

 

دلبندم

   هم تــــــــــــــــو عوض میشی هم مـــــــــــــن

      اما احساس بینمون نه ...

اردیبهشت 95 تولد آقا کیارش آخرین پست وبلاگ

 هوررررررررررررررااااااااااااااااا  یه جشن تولد به یاد موندی  شد تولد 5 سالگی کیارش جونم عالی شد خیلی خوش گذشت و چون مدرسه ی پسر نازم دیوار به دیوار خونمون هست به تموم کارام رسیدم فقط تو مدرسه به سفارش مدرسه کادو بهت ندادم که خدایی نکرده دل کسی نخواد انشالاه همیشه سالم باااااشی یکی یه دونم کادوهات: من و بابا واست یه اسب چوبی خریدیم مامان زیبا 10 دست لباسای خوشگل واست از مشهد فرستاد بابا خلیل 100تومن پول واسه پسر نازم فرستاد خاله ها هم همگی لباس یجز خاله مه سیما که واست یه گربه ی ناز خرید با یه باکس خونه سازی که مشابهشو عیدم واست خریده بود ولی شما شکایت داشتی که توش اسب نداشته خاله مه لقا هم لباس...
20 ارديبهشت 1395

نوروز 1395

گل پسرم سال نو مبااارک ..ایشالاه همیشه شادو سالمو سربلند باشی و خدای مهربون هر سالو هر ماهو هرروزو هر رررررر لحضه مراقبت باشه عزیز دلم عیدی امسالت یه تبلت لنوو بود که وقتی من رفته بودم وسایل سفره هفتسینو بخرم بابا جون هم واسه شما تبلت خریده بود امسال عید واسمون یه حالو هوای خاصی داشت بازارچه های خوبی سر کوچمون راه افتاده بود که تا بک شب شلوغ بود من و شما و باباجون هرشب میرفتیم توی این بازارچه ها و خرید میکردیم خیلی خوش میگذشت شماهم خیلی ذوق میکردی و هرشب ماهی میخریدی امسال حدودا  ۱۵تا ماهی رو خریدی ...
20 ارديبهشت 1395

بهمن و اسفند1394

       ا سفند این روزا انگار خونه ها حالو هوای خاصی دارن شما هم تو مدرسه سرگرم درست کردن سفره هفت سینای کوچیکتونین یه تنگ ماهی کوچیک و یه سبزه ی کوچیکم بهتون دادن که متاسفانه باد از توی تراس سبزه ی کوچولوتو انداخت تو حیاطو خراب شد راستی این روزا سرگرم اسباب کشی هم هستیم ...
20 ارديبهشت 1395

دی 1394....

                              پسر خوشگلم امسال یه مراسم یلدای قشنگ تو مدرست داشتی که همزمان با تولد دوست صمیمیت بود واسش یه بولینگ خریدیم کادوی یلدای پسرمم یه شهر کوچیک بود   ...
13 دی 1394

آبان و آذر 1394

فرزندم هیچ واژهایی راوی آن لحضه که تو آمدی نیست فرزندم بالاتر از من باش بر شانه هایم بایست ودنیا را تماشا کن ما هم عصر هستیم ولی هم نسل نه پس باید بدنبال زبانی مشترک باشیم  زبان محبت.....شیرین است که میبینم چقدر آسوده مهربان را آموختی.... وقتی تو غمگین می شوی تمام زندگیم به لرزه در می آید یادم نمیرود که این روزهای کودکیت به سرعت میگذرد پس دستهایت را هر روز در دستهایم میگیرم وتمام تنت را می بویم   اولین اردوی کیارش جون یه روز پر از استرس واسه من و بابا جون آخه تاحالا تنها جایی نرفته بودی ساعت هفت و نیم بردمت مدرسه و ساعت  هشت اتوبوس اومد دنبالتون و رفتین اردوگاه فاطمه زهرا که تو بلوار معلم بود رفتین دست خال...
13 دی 1394

مهرررررررررررررر

    اولین شعرای مهدت که خیلی دوست دارای بخونی و هرجا بریم میخونی اعتماد بنفست خیلی بالاست و اگه کسی میگه شعر بخون بدون خجالت میخونی   کوثر این سوره ی کوثره از همه کوچیکتره خدا گفته به احمد عزیزم یا محمد به تو یه کوثر دادیم زهرای اطهر دادیم تو هم به شکر نعمت خداروکن عبادت قربونی کن قربونی خودت که خوب میدونی طعنه زن تو خواره دبگه نسلی نداره توحید این سوره ی توحیده روشن مثل خورشیده اونی که هست یگانه خدای مهربانه به ما نیاز نداره خوبیاش بیشماره نه بچه داره خدا نه مامان و نه بابا کسی شبیه اون نیست چون که خداوند یکیست بیاین باهم بخونید سوره ی خوب توحید پرچم سبزو س...
28 شهريور 1394

آماده شدن واسه رفتن به پیش دبستانی شهریور 1394

بوی مهر، بوی مهربانی، بوی لبخند، بوی درس و مدرسه و شوق کودکانه در پیاده روها، بوی نمره های بیست، بوی دفتر حساب و مشق های ناتمام، بوی دوستی و محبت... رفتن برای پرو لباس فرم این لباس قشنگو مامان زهرا واست از مشهد آورده این حیواناتو عمه جون واست از مشهد آورده ...
25 شهريور 1394

مرداد1394 سالگرد ازدواج مامان بابا

  خواب ها تمام میشوند تو اما... رویای بی انتهای منی     کیارش خوابالو ساعت 5.5 صبح از ترس اینکه از هواپیما جا نمونه بیدار  شده بود تمام طول مدت پروازو یه سر حرف زدیو آواز خوندی بیچاره خانم کناریمون... وقتی هم رسیدیم گفتی ماماااان خیلی خوش گذشت بنده خدا خانومه داشت میترکید از خنده و دو ساعت دیگه تو فرودگاه مشهد اینقدر ذوق زده و خوشحال بودی که فقط میگفتی مامان اینجا ازم عکس بگیر اونجا ازم عکس بگیر پسر قهرمان من توی مطب خاله مه سیما دندوناشو فیشورسیلانت کردو یکی از دندوناشم درست کرد و اصلا گریه نکرد ... به خاله جونشم قول داد که بره مدرسه  حسابی درس بخونه تا&n...
4 مرداد 1394

تیر و خرداد 1394

یه ماه رمضان دیگه هم رسید هوا واقعا گرمه و روزا خیلی طولانی بابا میلاد با اینکه خیلی بیرون اذیت و تشنه میشه ولی تا میاد خونه اول شروع میکنه با شما بازی کردنو کلی دور خونه دنبالت میدوه تا بگیرتت شما هم تا زنگ آیفون میخوره زود زیر میز قایم میشه تا بابا که میاد دنبالت بگرده موقع نمازشم که همیشه خودتو از گردنش آویزون میکنی وقتی هم میخوام بگیرمت که اذیتش نکنی بابا ی مهربون میگه بذار باشه و نمازشو با سختی با شما تمام میکنه..... خدا این بابایی مهربونو واسمون حفظ کنه...... این روزا با دختر همسایه همبازی شدی و از تنهایی در آمدی باهم حسابی بازی میکنین یه شب که دیر وقت میخواستی بری خونشون و بهت اجازه ندادیم گفتی مامان کاش نیا...
3 تير 1394