مرداد1394 سالگرد ازدواج مامان بابا
خواب ها تمام میشوند
تو اما...
رویای بی انتهای منی
کیارش خوابالو ساعت 5.5 صبح از ترس اینکه از هواپیما جا نمونه بیدار شده بود
تمام طول مدت پروازو یه سر حرف زدیو آواز خوندی بیچاره خانم کناریمون... وقتی هم رسیدیم گفتی ماماااان خیلی خوش گذشت بنده خدا خانومه داشت میترکید از خنده
و دو ساعت دیگه تو فرودگاه مشهد اینقدر ذوق زده و خوشحال بودی که فقط میگفتی مامان اینجا ازم عکس بگیر اونجا ازم عکس بگیر
پسر قهرمان من توی مطب خاله مه سیما دندوناشو فیشورسیلانت کردو یکی از دندوناشم درست کرد و اصلا گریه نکرد ...
به خاله جونشم قول داد که بره مدرسه حسابی درس بخونه تا مثل خاله دکتر بشه
قربونه اون لبای غنچه ی نازت بشم اینجا لبای خوشگلت بی حسه
باغ وحش وکیل آباد
و سرانچام برگشتن به سمت خونه که پسرم تمام راهو با بابا میلادش بیدار موند و با بابایی حرف زدو بهش خوراکی داد
چشم مستت به پاکي درياست
قهر و نازت براي من زيباست
با تو هيچ چيز از خدا نمي خواهم
با تو بودن براي من دنياست