مهر1393
فندق مامان کلی حرف واست دارم یه هفته ای هست که از سفر 10 روزه با خاله محبوبه و عمو آزما و آدلیا جون برگشتیم
ماشینا رو تو قطار گذاشتیم و سفرمونو از تهران شروع کردیم
اینم ژستات تو راه آهن وقتی بابا داشت ماشینو تحویل میگرفت
و شب تصمیم گرفتیم بریم برج میلادو ببینیم یا به قول شما برج بابا میلادم
شب اونقدر خسته بودیم که بابا حوصلش نشد ماشینو ببره تو پارکینگ واسه همین شب وسایلای تو ماشینمون
از ضبط و لباس گرم گرفته تا پولو مدارک رو اول سفر آقا دزدای خیابون ولیعصر تهران بردن و وقتی فیلم دوربینو دیدیم واقعا تعجب کردیم که چقدر راحت اینکارو کردن چون پلیس گفت تو این شهر بزرگ نمیشه این دوتا دزدو پیدا کرد ما هم نزدیکای ظهر راهیه چالوس شدیم و کنار سد کرج عکس گرفتیمو 45 کیلومتری چالوس کنار یه نهر نشستیم یه خستگی ای در کنیم که یهو دیدیم جاده یه طرفه شد
دست پلیسای راهنمایی رانندگی درد نکنه یه ماشینه پلیس آژیر کشون جلومون راه افتادو تا چالوس مارو برد تا با بچه ی کوچیک تو جاده نمونیم
تو ساحل چالوس اسمامونو نوشتیم
اینم ساحل چالوس
اینم اثر هنریه کیارش جون
تازه یه ماهیه بزرگم صید کردی ...
واسه ناهار ظهر رفتیم یه جایی که خودمون ماهی هارو با تور بگیریم و خیلی خوش گذشت
اولش میترسیدی
بعد شروع کردی به ناز کردن ماهی ها
بعدم گرفتنشون
آخرشم گریه میکردی که اینا کوچیکن من کوسه ماهی میخوام
ماهی ها رو روی آتیش کباب کردیم خیلی چسبید
این عکستم کنار کلبه ای هست که توی هتل جهانگردی چالوس گرفتیم تو دل جنگل بود خیلی خوش گذشت
و
بعد به سمت سرعین راه افتادیم اونقدری که از سرعین تعریف میشنیدیم تعریفی نبود یه تلسی داشت که فصل زمستون باهاش میرن بالا واسه اسکی ما هم سوار شدیمو رفتیم یه آش دوغ خوردیمو زود آمدیم پایین چون پسر گلم همه ی فکرش پیش اسبایی بود که پایین دیده بود
اسبتم همش آب میخورد
اینجا میخواستیم عسل بخرم که دیدیم رفتی سراغ کاسه ی آبو میخوای به بوقلمون ها آب بدی
و شهر بعدی که رفتیم تبریز بود که واقعا قشنگ بود
اینجارو هم الان یاد نمیاد اسمش ولی مقبره ی شهریار بود
بعدشم رفتیم سمت آستارا که عکس نگرفتیم ولی یه خاطره ی بامزه اونجا داری
وقتی رفتیم رستوران روحی که اونجا خیلی معروف بود رفته بودی بادکنک ازشون بگیری ولی تمام شده بوده و اونام باهات ترکی حرف زدن .....گریه کنون اومدی پیشم و گفتی اون آقاهه باهام دعوا کرده
ازت پرسیدم بهت چی گفته: گفتی بهش گفتم بادکنک میخوام بهم گفت اوش اوش یعنی برو پیش مامانت بادکنک بهت نمیدم
دیگه مردیم از خنده فهمیدیم باهات ترکی حرف زدن جگر مامان هم خودش ترجمه کرده و گریه هم کرده
تا بنده خدا رو میدیدی میگفتی این بهم گفته اوش اوش
بیچاره آخرش رفت هم واست بادکنک آورد هم کتاب قصه
و در آخرم رفتیم بام رامسر
که واقعا جای قشنگی بود......
یه کلبه توی قله ی کوه وسط جنگل گرفتیم که واقعا قشنگ بود حیف که شارژ گوشیم تمام شد و نتونستم زیاد عکس بگیرم چون شارژرو تو ماشین جا گذاشته بودم و تله کابین هم 7 شب تعطیل میشد
کیارشم الان که دارم واست مینویسم اولین روزیه که گذاشتمت مهد کودک
دلم واست خیلی تنگ شده ولی هر دومون باید این دوری رو تحمل کنیم دلم میخواد چیزای جدید یاد بگیری
بردمت بهترین مهد کودک شهر بهت زبان.قرآن و سفال گری و شعر یاد میدن
امیدوارم حسابی لذت ببری و دلتنگ من نشی
اگر کودک نبود ، نه پدر معنا داشت ، نه هیچ مادری بهشتی می شد .
عزیزم روزت مبارکــــــــــــــــ
دلبندم......
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره ات باقی بمانند !